در خبر دیدم که یحیی دائما
بود درخوف خدا او قائما
روز و شب در گریه و زاری بد او
دائما در ساز هشیاری بد او
از میانخلق بیرون رفته بود
بر سر که پارهٔ بنشسته بود
دائما در خوف بودی آن امام
بر سر کوهش بدی دائم مقام
ناگهی عیسی رسید آنجا ز راه
دید یحیی را میان سوز و آه
آه می کرد و بزاری می گریست
هر زمان از خوف حق چون مرده زیست
گفت عیسی رحمت حق را ببین
چند گرئی ای نبی راه بین
گفت یحیی که تو قهرش را نگر
چند باشی ایمن ای صاحب نظر
عیسیش گفتا که رحمت سابق است
حق تعالی گفت این خود واقف است
گفت یحیی گر بیاید جبرئیل
این زمان گوید مرا از این دلیل
نه رجادانم نه خوف از این نشان
بگذر از خوف و نگردر بی نشان